آرمانآرمان، تا این لحظه: 17 سال و 25 روز سن داره

آرمان روان

روایت پسر کلاس اولی من

این روزها حال و هوای کلاس اول رفتن پسرم بیشتر از همه منو گرفته. انگار که واقعا دوباره خودم میخوام برم مدرسه. حال و هوایی که هم اضطراب مادرانه توشه هم شور و شوق کودکانه. جالب اینه که اشتیاقی که من برای خرید لوازم التحریر و کیف و کفش مدرسه دارم و ذوقی که با رفتن به کتابفروشی ها می کنم، اصلا تو وجود پسرم نیست. حتی وقتی که بعد از خرید لوازمش اومدیم خونه، مثل گذشته های من که تا وقت رفتن به مدرسه n بار (n به سمت بی نهایت) همه وسایلمو هربار با شوقی مضاعف ورانداز می کردم، دیگه نیم نگاهی هم به وسایلش ننداخت. شاید هنوز حس و حال مدرسه رفتن رو درک نمیکنه و یا شاید اینم مثل همه تفاوتهایی که بچه های این دوره با ما بچه های قدیم دارند. از اونطرف دغدغه...
26 شهريور 1392

افتادن دندون جلوی آرمان

بالاخره موفق شدم یه عکس از پسر بی دندونم بگیرم . البته این سومین دندون گل پسرمه که میفته ولی از ردیف بالای دندونا. افتادن این دندون روی حرف زدن آرمان اثر گذاشته و خیلی بامزه شده. نازپسرم بازم این دندونشو پیچید لای دستمال و گذاشت زیر بالشش به امید کادوی فرشته ها(البته میدونه که فرشته کسی نیست جز بابااحسان). ولی متاسفانه فرشته ما اینبار سرش شلوغ بود و به کلی قضیه رو فراموش کرد. پیش میاد دیگه........... ...
24 شهريور 1392

بچه های کار

عزیزدل مامانی، پسر مهربون و دل نازکم. حرف دیروزت خیلی رو مامانی تاثیر گذاشت. گفتم تو وبلاگت هم بنویسم تا شاید تلنگری برای همه باشه. نزدیکی خونه ما یه بیمارستان هست که من معمولا خریدهای روزمره رو از سوپری کنار این بیمارستان انجام میدم. دیروز دوتا پسربچه همسن خودت که ظاهر بهم ریخته ای داشتند با چندتا از این دعاهایی که روی کارت چاپ شده، کنار بیمارستان بودند که با دیدن ما به طرفمون دویدن و اصرارهای همیشگی برای خریدن دعا. منم که طبق معمول دلم سوخت و از هرکدوم یکی خریدم. قیافه بهت زده تو که اولین بار بود اینجور بچه ها رو می دیدی خیلی برام جالب بود. به مامانی گفتی: مامانی اینا که هم قد منن. پس مامان و باباهاشون کجان؟ چرا اینارو میفروشن؟ منم گفتم:...
9 شهريور 1392
1